باسمه تعالي
مهرانه ( 13 )
واي برما اگر آنها را فراموش کنیم !
دیروز کوچه هایمان پر بود از بوی اسپند ، بوی خاک ، بوی باران ، بوی صلوات ، بوی قاسم ، بوی اکبر ، بوی عباس ، بوی شهادت ، بوی کربلا ، بوی حسین (ع) .
آب بود و آینه ، قرآن بود و دعای (( فالله خیر حافظا)) زمزمه ی مادران و لغزش شوق بر گونه و بوسه بر پیشانی بند های سرخ و سبز بر بلندای قامت جوانان و سری سرشار از شوق کربلا . دیروز اینگونه بود ، امروز هم همین گونه است ؟
آن دلیر مردان ، دست هایشان پر از مهربانی بود ، پر از سخاوت ، آمده بودند تا با خدا معامله کنند . معامله ی بهشت در ازای جان ، آمده بودند که خود را به خدا هدیه کنند . دستهایشان را می بخشیدند تا زودتر به مقصد برسند. چشم هایشان را به پیشکش فرستادند تا محرم شوند، تا شاید جلوه ای از جمالش را ببینند و سر هایش را ...!
هنوز صدای گام هایش به گوش می رسد . آری هنوز هستند . هنوز ایستاده اند . هنوز تنها یک درد دارند «« درد دین »» ، اما می ترسم که از یاد ها ، از خاطره ها ، از کوچه های گمنام محله ما بروند و ... ! و معاذالله که چنین روزی فرا رسد . وای برما اگر آنها را فراموش کنیم !
به يادشان صلوات
نامه ی مهر...